پرینازپریناز، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره

پریناز...تولد دوباره عشق

9 ماهگیت مبارک ناناز خانوم

دختر عسلی من  ماشالله ماشالله بزرگ شدیا!!9 ماهه شدی و خوردنی و شیطون بلا و بانمک!! همیشه عاشق نی نی های 9 ماهه بودم الان خودم از اون نی نی ناز نازیا دارم.ممنونم خدایاااااااا من همیشه عاشق نی نی کوشولوها بودم اون هم از نوع زیر دوسال!(که هنوز تخس نشدن) ولی از وقتی مامان شدم یه جور دیگه نی نی ها رو دوس دارم.یه جورایی هم دلم براشون میسوزه چون خیلی وابسته هستن و معصوم.گاهی وقتا خیلی حرص میدن ولی هیچ اراده ای ندارن... امشب جایزه بزرگ شدنت میبریمت ددر.عصری میریم ارنگه و آخرشب برمیگردیم دیشب مامان بزرگها رو افطاری دعوت کردم.خاله مرجان هم از روز قبل اومده بود پیشمون تا باهات بازی کنه من به کارام برسم.د...
27 مرداد 1390

عسلی برای پرینازجون می نویسه!

سلام نانازی جونم.منم عسلی.امروز از مامانی اجازه گرفتم تا من برات بنویسم هنوز به دنیا نیومده بودی که مامانی و بابایی منو برای شما خریدن و من شدم دوست جون جونی پریناز.یادته نی نی کوشولو بودی چقدر منو فشار میدادی.یادته همش خش و خش منو در میاوردی؟ببینم خانوم طلا نو که اومد به بازار   کهنه میشه دل آزار؟! تازگیا زیاد به من محل نمیذاری و میری سراغ خرسی و لگو و هزارپا و ....یعنی من که می میرم برات..  من که قصه میگم برات..  من که نانای یادت دادم..  بذارم برم؟؟ ولی من همیشه با مامانی حرف میزنم.بهم قول داده من صمیمی ترین دوستت بمونم.. پرینازی چرا تازگیا شب که میخوای بخوابی ...
19 مرداد 1390

یه مامان نگران

عزیزکم دختر مهربون  و شادم تو همه دنیای منی تو همه آرزوهای منی وقتی نبودی دلم میخواست یه دختر کوچولو داشتم که لبخندش نشونه لبخند رضایت خدا بود وقتی نبودی با دیدن هر کوچولویی یاد بزرگی خدا میفتادم و اینکه بچه ها آینه مهر خدا هستند حالا یه دختر دارم که از صبح تا شب با دیدن مامان و بابا خنده شادی سر میده و ما رو به یاد عظمت خدا میندازه حالا یه همدم دارم که با شادیهاش همه غصه ها رو از دلم بیرون کنه ولی مامانی از خودم ناراضیم.شدم یه مامان همیشه نگران.اگه یه روز کم بخوابی نگرانم...اگه یه وعده غذا کم بخوری نگرانم...اگه  وزنت 100 گرم کمتر بالا بره نگرانم....حالا هم که حسابی...
17 مرداد 1390

پریناز بی دندون حالا داره 5 دندون!!

مامان گلی سلام عزیزم عزیز دلم روز سه شنبه 28 تیر  یعنی 8 ماه و یک روزگی شما فهمیدم دندون شماره 2 چپ فک بالا(با 6  سال بودن با بابایی منم یه پا دندونپزشک شدم!)داره درمیاد.الهی قربون مرواریدای سفیدت برم روز 4 شنبه صبح خاله مرجان اومد خونمون تا کمک من باشه و با تو بازی کنه.کارگر هم اومد و تا عصر کار کردیم و خونه شد دسته گل عصر خیلی حالم گرفته شد به چند دلیل: -زندایی سارا زنگ زده بود به مامان جون گفته بود ما اومدیم شمال!بدون اینکه یه زنگ بزنن و به من خبر بدن. -زن عمو مرضیه وقتی زنگ زدم دعوت کنم گفت من درس دارم سامان و باباش میان. -دایی مهدی زنگ زد گفت میخوام بیام چادر مسافرتی شما رو بگیرم با اکی...
17 مرداد 1390

گهواره نوزادی من خدا به همرات!

نفس نفس من   قند عسل من    یکی یه دونه من    عزیز دردونه من سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااام مامانی جونم از اونجایی که ماشالله ماشالله همینجوری داری قد میکشی و به قول آقای دکتر هر چی میخوری میره به قدت(آخه دختر 8 ماهه 77 قدش میشه؟البته خداروشکر.گرچه گاهی ناشکری میکنم و میگم کاش پریناز از من و مرجان کوتاهتر باشه که ظاهرا برعکس بلندتر هم داره میشه!)چند وقت بود شبها کمی ناله میکردی و وقتی برای شیر خوردن بلندت میکردم تمام تنت خیس بود یه چیزی به عقل مامانی نرسیده بود و اینکه گهواره شما استاندارد بچه یک ساله یعنی قد 75 است و شما بلندتر شدی و دیگه تو گهواره جا نمیشی و احساس زندان دا...
13 مرداد 1390
1